کاش چاقو را در جیبم نمی‌گذاشتم

جوان ۱۹ ساله که از شدت پشیمانی مانند ابر بهار اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد اگر چاقو را در جیبم نمی‌گذاشتم این اتفاق وحشتناک رخ نمی‌داد، پشت میله‌های بازداشتگاه به آینده تاریکش می‌اندیشید.

اخبار اجتماعی-این جوان که به اتهام قتل دوستش با دستورات ویژه قاضی احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده بود پس از آن که ماجرای تلخ وقوع جنایت را برای سرهنگ نجفی (افسر پرونده) بازگو کرد به تشریح زندگی خودش پرداخت و گفت: پدرم بیمار است و مخارج مرا دو برادر بزرگ ترم تامین می‌کردند چرا که من کوچک‌ترین عضو خانواده پنج نفره بودم و قرار بود امسال دیپلم بگیرم، ولی غرور جوانی و همچنین ماجرای مشروب خوری در مجالس عروسی زندگی مرا نابود کرد.

در روستای دیزآباد که من زندگی می‌کردم جوانی بیکار و علاف بود که نزد دوستانم تهدید می‌کرد بلایی به سر من می‌آورد من هم برای لجبازی با آن جوان که چند سال از من بزرگ‌تر بود همیشه چاقویی را در جیبم می‌گذاشتم تا اگر با هم روبه‌رو شدیم او را با چاقو بترسانم همین موضوع موجب شد تا برای خودنمایی و نشان دادن هیبتم به دیگران با برخی از افراد ناباب رفاقت کنم، ولی متاسفانه ماجرای مشروب خوری در مجالس عروسی نیز به این موضوع دامن زد البته این عادت زشت «عرق خوری» اکنون در بیشتر روستا‌ها رواج پیدا کرده است و نوجوانان و جوانان به خاطر چشم و هم چشمی یا خود بزرگ بینی در مجالس عروسی مشروبات الکلی دست ساز معروف به «عرق سگی» مصرف می‌کنند.

من و چند تن از همکلاسی هایم نیز هر زمان که مجلس عروسی به راه می‌افتاد دور هم جمع می‌شدیم و مشروبات الکلی دست ساز مصرف می‌کردیم تا با رقص‌های دیوانه وار به قول خودمان مجلس را گرم کنیم، غافل از این که با این کار زندگی و آینده خودمان را به تباهی می‌کشانیم. خلاصه اواخر مرداد قرار بود مجلس عقدکنان دوست برادرم در روستا برگزار شود ما هم که دنبال فرصتی برای عرق خوری می‌گشتیم دور هم جمع شدیم تا قبل از آغاز مراسم در گوشه‌ای پنهانی مشروب مصرف کنیم که رقص دیوانه وار ما چشمگیرتر شود. ساعت حدود هشت و نیم شب بود که زیر پل روستا جمع شدیم مقداری مشروب دست ساز به همراه داشتیم من به «محمد» (یکی از دوستانم) پول دادم تا پفک و آب میوه برای مزه مشروب بخرد، ولی مقدار مشروب دست ساز کم بود که در این میان «ر» (مقتول) گفت: من هم مقداری مشروب دارم که داخل بطری نوشابه خانواده بود! در همین حال محمد هم با آب میوه و پفک و چیپس نزد ما بازگشت.

من به «ر» گفتم که آب میوه را نخورد! وقتی اولین ته استکانی را بالا رفتم (مقداری مشروب نوشیدم) به دنبال آن آب آلبالوی پاکتی را سر کشیدم، اما ناگهان فریاد زدم مرا احمق فرض کرده اید؟! این که آب است. همین موضوع موجب درگیری لفظی بین من و «ر» شد و او با مشت به سرم کوبید من که از این حرکت آن‌ها به شدت عصبانی شده بودم ناگهان دست در جیب کردم و چاقویم را بیرون کشیدم دیگر نفهمیدم چه می‌کنم و با ضربه چاقو «ر» را خون آلود زیر پل انداختم.

دوستانم فریاد زدند فرار کن! الان همه این جا می‌ریزند. من هم از ترس پا به فرار گذاشتم. زمانی به خود آمدم که دیگر کار از کار گذشته بود و قابل جبران نبود بعد از آن که پلیس مرا دستگیر کرد فهمیدم دوستم در بیمارستان نیشابور جان خود را از دست داده است. وقتی به آن لحظه سیاه فکر می‌کنم همه وجودم آتش می‌گیرد. خیلی پشیمانم، دارم دیوانه می‌شوم کاش زودتر مرا اعدام کنند تا از این عذاب وجدان خلاص شوم. او دوست من بود که به خاطر یک عصبانیت احمقانه جانش را گرفتم اکنون نیز پشت میله‌های بازداشتگاه با کابوس‌های وحشتناکی روزگار می‌گذرانم که‌ای کاش چاقویی را در جیبم نمی‌گذاشتم یا برای خودنمایی دنبال عرق خوری نمی‌رفتم و ...