محمد حسینی جوان کارآفرینی که تلاش را مفهوم زندگی می داند!

محمد حسینی زاده تیرماه 1369 در تهران کارآفرین و اقتصاددان در حوزه های بورس، ارز دیجیتال و دارای مدرک کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک با گرایش طراحی جامدات است.

وی در خانواده ای متوسط در غرب تهران به دنیا آمد و در همان عنفوان جوانی علاقه زیادی به کسب و کار پیدا کرد و در نتیجه تلاش و بهره گرفتن از فرصتها به موفقیتهای زیادی رسید.

زندگی نامه او را که در ادامه مطالعه می کنید تنها یک بیوگرافی معمولی نیست. بلکه تحول خواهی فردی است که تلاش کرده خود را از طبقه فرودست جامعه به بالا دست آن برساند.

در ابتدا قصد داشتم به عنوان خبرنگاری که سالها مصاحبه های متعددی با افراد موفق داشته است این گفتگو را نیز به سبک شیوه نامه های ژورنالیستی در اختیار سردبیر بگذارم. اما یک اتفاق جالب بنده را از این کار منصرف کرد!

به خاطر رعایت پروتکل های بهداشتی که دیدارهای حضوری را محدود کرده و به احترام قشر زحمتکش سلامت، ما نیز بیشتر مصاحبه ها را از طریق پیام رسانها انجام می دهیم. حسن این کار این بود که جناب محمد حسینی از طریق نوشتن پاسخ سوالات بنده را دادند و من وقتی پاسخها را کنار هم چیدم به نظرم رسید بدعتی در رهنمودهای حرفه ای روزنامه نگاری بگذارم.

چرا که پاسخهای این جوان خوش فکر سرشار از احساس و معنی زندگی بود. به همین خاطر بهترین کار ممکن را در این دیدم که با کمی تغییر، زندگینامه اش را با قلم خود او منتشر کنم!

 گمان می کنم لحن قلم این جوان کارآفرین که صاحب یک هلدینگ و دهها شرکت و پرسنل است در شما مخاطبین فرهیخته نیز تاثیر خوبی بگذارد. و جا دارد به جمله حکیمانه ای اشاره کنم که می گوید: جهان ما به اندازه تفکر ماست.

مطالعه این متن تنها به افرادی توصیه می شود که به دنبال تغییر هستند...

محمد حسینی زندگینامه خود را این چنین روایت می کند:

وضعیت خانوادگی ما متوسط و کمی رو به بالا بود. اما اطرافیان ثروتمند زیادی داشتیم که از یک زندگی ایده آل برخوردار بودند. شاید یکی از دلایلی که به من انگیزه می داد که به فکر تغییر در وضع موجود باشم حس خوبی بود که از فضای زندگی آنها دریافت می کردم. در کل رفاه برای من یک آرمان بود و تمام فکر و ذکرم را به خودش مشغول کرده بود. مخصوصا هجوم این رویا زمانی شروع می شد که به منزل یکی از همین اقوام دعوت می شدیم. دیدن فضای زندگی آنها من را غرق در آرزوهای دور می کرد. هنگام خواب؛ همین که چشمم را روی هم می گذاشتم به یکباره تمام رویاهایم به من حمله ور می شد و خواب را از چشمانم می ربود. ساعتها در رویای شیرین کودکانه ای که تازه می خواست همه چیز را درک کند فرو می رفتم. یک حس قوی و یک ندای درونی همیشه به من امید می داد که می توانم به تمام خواسته ها و علایق شخصی خودم برسم و با این دلخوشی به خواب می رفتم. دنیای من دنیای متفاوتی بود. گاهی در محیط مدرسه وقتی به یاد آن آرزوهای بزرگی که هر شب تا ساعتها فکرم را به خود مشغول می کرد می افتادم، به یکباره ته دلم خالی می شد و به خودم می گفتم؛ آیا این افکار به ذهن دوستانم نیز خطور می کند؟ آیا آنها نیز تا پاسی از شب بیدار می مانند؟ هربار که می خواستم این سوال را از آنها بپرسم یک ترس عجیب تمام وجودم را فرا می گرفت. می ترسیدم من را به سخره بگیرند و دست آویزی برای شوخی های آنها شوم. هر چه بود خودم را خیلی متفاوت تر از دیگران می دیدیم و احساس می کردم نگاهم، احساساتم و باورهایم تا آنچه که آنها می دیدند یک ورطه هولناک فاصله دارد!

زمان گذشت و آرزوهای من هم بزرگتر شدند. در این فاصله سراغ کتاب هایی رفتم که سرگذشت آدمهای موفق بود. کتابهایی می خواندم که قهرمانهای آنها با حس کنجکاوی و روح تعالی پسندی که در آنها می خروشید به دنبال اهدافشان می رفتند و با وجود همه سختیها در نهایت خوشبختی را به آغوش می کشیدند. دنیای من پر از تخیلات شیرینی بود که در نتیجه دیدن فیلم ها و کتاب ها از سرگذشت ها، انقلاب ها و قهرمان سازی ها پرورش پیدا می کرد.

چیزی از کودکی خودم را به یاد ندارم. چرا که آن قدر آرزوهای من بزرگ بود که به جزئیات کوچک زندگیم فکر نمی کردم. ولی خوب به یاد دارم که محصل موفقی بودم و به راحتی از پس درس و مشقم بر می آمدم. تا اینکه پا به دبیرستان گذاشتم و رشته ریاضی را انتخاب کردم. حاصل ضرب و تفریق و جمع و معادلات پیچیده و یا هر چیزی که می توانست معمایی در ذهن من ایجاد کند بیش از هر چیز دیگری به علایقم می افزود. کنجکاوی در من مثل آتشفشانی بود که هر روز شعله ورتر می شد و من را به سوی موفقیت سوق می داد.

در همان ابتدا شکست های زیادی را تجربه کردم. بلیط های بخت آزمایی، شرکت در قرعه کشی ها و هر چیزی که می توانست یک شبه من را به آرزوی ثروتمند شدن می رسانید را تجربه کردم. اما چیزی جز حسرت به بار نیامد. من به دنبال گنج بودم. غافل از اینکه گنج واقعی در درون خود من بود...

زمانی که قدم به دانشگاه گذشتم با دوستان جدیدی آشنا شدم که در حین تحصیل مجبور بودند کار کنند. این موضوع من را بیشتر نسبت به آینده و آن تخیلاتی که در ذهن داشتم مایوس تر می کرد. زندگی برای من خیلی جدی شده بود. ولی چیزی که هنوز به من امید می بخشید و یک جورهایی دلگرمم می کرد خواندن کتاب بود. روزی پنجاه صفحه کتاب می خواندم. فقط مطالعه بود که می توانست روح سرکش من را آرام کند.

در دنیای حقیقی وضع طور دیگری بود. وقتی در خیابان مشاجره دو راننده را می دیدم که به خاطر سوار کردن مسافری هزار جور فحش و حرفهای ناجور به هم می زدند و یا وقتی ماموران اجرائیات شهرداری را می دیدم که بساط دستفروشی که سد معبر کرده است را با لگد پخش و پلا می کرند، یک ترس و دلهره تمام وجودم را فرا می گرفت و به من ندا می داد که بیدار شوم. از این رویایی که ذهنم درگیر آن است خودم را رها کنم و واقعیت را بپذیرم که اگر قرار بود پول به همین راحتی بدست بیاید پس این همه افرادی که به خاطر شندرغاز روزگار را به کام خود و دیگران تلخ می کنند، چه چیز کمتری نسبت به تو دارند؟

ولی یک روزنه امید وجود داشت. در کنار همه ناکامی ها، افراد کامروایی بودند که از هیچ به همه چیز رسیده بودند. به همین خاطر وقتی به یکی از آنها بر می خوردم تلاش می کردم با ترفندی از راز موفقیت او سر دربیاورم. اما آنها به این راحتی حرفی به زبان نمی آوردند و گاهی پیش می آمد از سوالات سمجانه من عصبی می شدند. بعضی از آنها نیز تنها به یک جمله اکتفا می کردند؛ باید تلاش کنی یا درست را خوب بخوان...

سهم من از همه دانشی که آنها از آن مطلع بودند و نمی خواستند در اختیار کسی بگذارند همین قدر بود. در تنهایی تمام سوالات و پاسخ ها را هزاران بار با خودم مرور می کردم. تصویر لب هایی که باز و بسته می شد و اگر فقط یک جمله از آن راز را به زبان می آوردند، سرنخ آنچه که لازم بود را بدست می آوردم. شاید در آن زمان از دست آنها عصبانی بودم و در خلوت خودم هزاران بار به آنها ناسزا می گفتم ولی الان که فکرش را می کنم متوجه می شوم که آنها هر کدام در دو جمله کوتاهی که به زبان می آوردند حرفشان را به درستی ادا کردند و این اشکال از من بود که حرف آنها را به درستی متوجه نمی شدم.

زمان داشت سپری می شد و من هنوز تحولی در زندگیم رخ نداده بود. سال ۸۷ در یک شرکت تجهیزات پزشکی که کار نصب تختهای جراحی انجام می داد، استخدام شدم. در مدت کوتاهی کار نصابی را یادگرفتم و احساس کردم خودم می توانم مستقل شوم و همین شغل را ادامه دهم. به همین خاطر با استخدام یک کارگر افغانی شرکتم را تاسیس کردم و به تعمیر تخت های بیمارستانی مشغول شدم. خیلی زود در این کار پیشرفت کردم. به طوری که شمار مشتریانم به حدی رسید که مجبور بودم روزی پانزده ساعت کار کنم.

کمی وضع مالی ام که خوب شد توانستم کارگرهای بیشتری را استخدام کنم تا به خودم مجالی برای فکر کردن و ایده پردازی بدهم. به فکر گرفتن کارت بازرگانی افتادم و به واردات تجهیزات پزشکی و دیگر اقلامی که شرکتم به آن نیاز داشت مشغول شدم. درآمدم خیلی خوب بالا گرفت و ظرف چند سال به تمام اهدافی که می خواستم رسیدم.

اگر بخواهم تعریفی از شخصیت خودم داشته باشم باید بگویم یک شخصیت رقابتی دارم و دوست دارم همیشه به نسبت خودم و اطرافیانم بهترین باشم. یکی از بزرگترین انگیزه هایم این بود که زندگی خیلی خوبی برای اطرافیان و خانواده ام درست کنم و همیشه باعث پیشرفت آنها باشم.

در اوایل پدر و مادرم خیلی موافق کارهای من نبودند. چون زندگی آنها بر یک مدار خیلی آهسته گذشته بود و اهل ریسک نبودند. در واقع جهان آنها به اندازه فکری بود که داشتند و سعی می کردند یک زندگی معمولی و آرام داشته باشند. مخصوصا اینکه هیچ درکی از بورس و بازارهای مالی نداشتند و همه این موضوعات باعث شده بود که نگران کارهای من باشند.

 ولی من شخصیت مستقلی داشتم و کاری به تایید و عدم تایید کسی نداشتم و هر کاری که فکر می کردم درست است را انجام می دادم. اما دوست داشتم در آن روزهای پر تنش، حتی اگر همه دنیا هم برای من مانع می شدند پدر و مادرم مشوقم بودند!

 واقعیت این است که خودم را آدم موفق و خاصی نمی بینم و فقط همیشه عاشق پیشرفت کردن بوده و هستم. اصلا برایم مهم نیست که دیگران در مورد من چه تصوری دارند. چرا که در زندگی مشقت بار گذشته ام تنها کسی که رفیق همه روزهای تنهاییم بوده فقط خداوند بوده است و جز او نگاهم به آستان هیچ کس نیست. 

توصیه ام به جوانها این است که تلاش را مفهوم زندگی بدانند...