
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ما از جایی آمدهایم که در آن، آرامش بود، روشنی بود، تو بودی. جایی که نه ظلم بود، نه جدایی، نه غربت. اما گفتی: «ْ اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِیعًا. همهتان از آن [به زمین] فرود آیید»؛ و ما فرود آمدیم، نه برای دنیا، نه برای بازی، بلکه چون تو خواستی. و حالا، در زمینی که پر از معامله و خشم و تاریکیست، ما تنهاییمان را با خود حمل میکنیم. تنهاییِ دورماندن از تو.
رنج ما، رنج بیخبری از توست، نه رنجِ گرسنگی و فقر. ما در میان مردمانی زندگی میکنیم که تو را نمیبینند. و این، بزرگترین درد ماست: گم شدن در جهانی که معشوق را نمیشناسد.اما تو گفتی: «وَلِرَبِّکَ فَاصْبِرْ»و برای پروردگارت صبر کن.(سورهٔ المدثر، آیهٔ ۷).و ما گفتیم: چشم… نه برای مزد، نه برای ثواب، نه حتی برای راحتی. ما صبر میکنیم چون به تو دل بستهایم.
ایوب را دیدیم که در درد بود، اما لب از تو برنداشت. نالهاش از فراق بود، نه از زخم. او زمزمه کرد: «رَبِّ إِنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. پروردگارا! سختی به من رسیده، و تو مهربانترین مهربانانی»؛ و این صبر، سکوتی بود از جنس محبت.
زینب را دیدیم، در دلِ آتش، در دلِ داغ، اما گفت: «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًاجز زیبایی چیزی ندیدم». او در برابر مصیبت، لبخند نزد، اما زبانش هم بر تو نگشود. این صبر، از عمق عشق بود، نه از ضعف؛ صبری در برابر معشوق، نه فقط برای او.
و نی را شنیدیم، که از نیستان بریده بود. مولوی گفت: «از نیستان تا مرا ببریدهاند، در نفیرم مرد و زن نالیدهاند». و ما نیز از همان نیستان آمدهایم، و نالهمان از همین است: از دوری، نه از زمین.نه اینکه دنیا تنگ است، بلکه تو در آن نیستی.
در شبهای مدینه، چراغی روشن بود. سجاد، در خرابه دعا میخواند، و در دعای ابوحمزه میگفت: «اِلٰهِی، مَا لِی وَسِیلَةٌ إِلَیْکَ إِلَّا أَنْتخدایا! من را بهسوی تو هیچ وسیلهای نیست، جز خودت».صبرش، صبر کسی بود که معشوق را حاضر میدید، ولی هنوز نطلبیده بود. و ما نیز، در برابر حضور پنهانت، صبر میکنیم. صبری که آسان نیست، چون صبر بر تو، نه بر دوری توست.
حافظ گفت:«من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان،قال و مقال عالمی میکشم از برای تو»یعنی اگر این جهان را تاب میآورم،اگر خموشم، اگر لب از شکایت بستهام،برای توست، فقط برای تو.
و اکنون، در دل این غربت، بهآرامی میگویم:خدایا، من نمیخواهم بهشت را،من نه از جهنم میترسم،و نه به وصالِ آسان امید دارم.من فقط از دوریات میسوزم.و اگر صبر میکنم، نه برای پایان این غربت،بلکه چون تو گفتی: «صبر کن»،و من بندهام. فهمیدم:اگر هنوز ایستادهام،اگر هنوز در میان این همه تاریکی و سنگ و سرما، لب فروبستهام،فقط برای توست.و میدانم…صبر، تنها راه رسیدن به توستصبر میکنم، در برابر نگاهت، در برابر تأخیرت، در برابر خاموشیات.صبر میکنم، چون تویی.و این، نهایت ایمان من است.
دکتر مصطفی شاهرضایی- قرآن پژوه