محرم، شال ماتم، بهار گریه ها/ مسلم بن عقیل وفادارترین سفیر

به گزارش افکارنیوز ، محرم که می شود رنگ شهر تغییر می کند، پرچم عزا به سر در خانه ها می رسد و تکیه ها و حسینیه ها سیه پوش می شوند تا بار دیگر مراسم عزاداری سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) برگزار شود.

بسیاری در این روزها به دنبال زنده کردن دل ها و پاک کردن چشم هایشان از گناه با گریه بر حسین(ع) هستند.

روز اول محرم را بسیاری به نام سفیر الحسین(ع) حضرت مسلم بن عقیل (ع) می دانند. سفیری که وفادارترین سفیر در تاریخ بشریت است و عشق و دلدادگی اش به امام زمانش زبانزد خاص و عام است.

حضور مسلم در کوفه و بیعت گرفتن از کوفیان ماجرای عجیبی دارد که مطمئنا بهترین مفسرآن رهبر معظم انقلاب اسلامی می تواند باشد.

معظم له در تبیین این ماجرا می فرمایند:

وقتی به اسامی کسانی که از کوفه برای امام حسین (علیه‌السلام) نامه نوشتند و او را دعوت کردند، نگاه می‎کنید، می‎بینید همه جزو طبقه خواص و از زبدگان و برجستگان جامعه‌‎اند. تعداد نامه‌‎ها زیاد است، صدها صفحه نامه و شاید چندین خورجین یا بسته بزرگ نامه، از کوفه برای امام حسین (علیه‌السلام) فرستاده شد، همه نامه‌‎ها را بزرگان و اعیان و شخصیتهای برجسته و نام و نشاندار و همان خواص نوشتند، منتها مضمون و لحن نامه‌‎ها را که نگاه کنید، معلوم می‎شود از این خواصِ طرفدارِ حق، کدامها جزو دسته‌‎ای هستند که حاضرند دینشان را قربانی دنیایشان کنند و کدامها کسانی هستند که حاضرند دنیایشان را قربانی دینشان کنند. از تفکیکِ نامه‌‎ها هم می‎شود فهمید که عدۀ کسانی که حاضرند دینشان را قربانی دنیا کنند، بیشتر است. نتیجه در کوفه آن می‎شود که مسلم بن عقیل به شهادت می‎رسد و از همان کوفه‌‎ای که 18 هزار شهروندش با مسلم بیعت کردند، 20، 30هزار نفر یا بیشتر، برای جنگ با امام حسین (علیه‌السلام) به کربلا می‎روند! یعنی حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را می‎‎آورد.

نمی‎دانم عظمت این حقیقت که برای همیشه گریبان انسانهای هوشمند را می‎گیرد، درست برای ما روشن می‎شود یا نه؟ ماجرای کوفه را لابد شنیده‌‎اید. به امام حسین (علیه‌السلام) نامه نوشتند و آن حضرت در نخستین گام، مسلم‌ بن عقیل را به کوفه اعزام کرد. با خود اندیشید مسلم را به آن‌جا می‎فرستم. اگر خبر داد که اوضاع مساعد است، خود نیز راهی کوفه می‎شوم، مسلم بن عقیل به محض ورود به کوفه، به منزل بزرگان شیعه وارد شد و نامۀ حضرت را خواند،گروه گروه مردم آمدند و همه اظهار ارادت کردند. فرماندار کوفه، نعمان‌ بن‌ بشیر نام داشت که فردی ضعیف و ملایم بود، گفت: تا کسی با من سرِ جنگ نداشته باشد، جنگ نمی‎کنم. لذا با مسلم مقابله نکرد، مردم که جو را آرام و میدان را باز می‎دیدند، بیش از پیش با حضرت بیعت کردند، دو، سه تن از خواصِ جبهۀ باطل - طرفداران بنی‌‎امیه - به یزید نامه نوشتند که اگر می‎خواهی کوفه را داشته باشی، فرد شایسته‌‎ای را برای حکومت بفرست، چون نعمان بن بشیر نمی‎تواند در مقابل مسلم‌ بن عقیل مقاومت کند، یزید هم عبیدالله بن زیاد، فرماندار بصره را حکم داد که علاوه بر بصره - به قول امروز با حفظ سمت - کوفه را نیز تحت حکومت خود درآور، عبیدالله بن زیاد از بصره تا کوفه یکسره تاخت. در قضیۀ آمدن او به کوفه هم نقش خواص معلوم می‎شود، که اگر دیدم مجالی هست، بخشی از آن را برایتان نقل خواهم کرد، او هنگامی به دروازه‌ کوفه رسید که شب بود، مردم معمولی کوفه - از همان عوامی که قادر به تحلیل نبودند - تا دیدند فردی با اسب و تجهیزات و نقاب بر چهره وارد شهر شد، تصور کردند امام حسین (علیه‌السلام) است، جلو دویدند و فریاد السلام علیک یا بن رسول‌الله در فضا طنین افکند!

ویژگی فرد عامی، چنین است، آدمی که اهل تحلیل نیست، منتظر تحقیق نمی‎شود. دیدند فردی با اسب و تجهیزات وارد شد. بی آن‌که یک کلمه حرف با او زده باشند، تصور غلط کردند. تا یکی گفت او امام حسین (علیه‌السلام) است همه فریاد امام حسین، امام حسین برآوردند! به او سلام کردند و مقدمش را گرامی داشتند؛ بی آن‌که صبر کنند تا حقیقت آشکار شود، عبیدالله هم اعتنایی به آنها نکرد و خود را به دارالاماره رساند و از همان جا طرح مبارزه با مسلم بن عقیل را به اجرا گذاشت، اساس کار او عبارت از این بود که طرفداران مسلم بن عقیل را با اشدّ فشار مورد تهدید و شکنجه قرار دهد، بدین جهت، هانی بن عروه را با غدر و حیله به دارالاماره کشاند و به ضرب و شتم او پرداخت. وقتی گروهی از مردم در اعتراض به رفتار او دارالاماره را محاصره کردند، با توسل به دروغ و نیرنگ، آنها را متفرق کرد.

در این مقطع هم، نقش خواصِ به اصطلاح طرفدارِ حق که حق را شناختند و تشخیص دادند، اما دنیایشان را بر آن مرجّح دانستند، آشکار می‎شود، از طرف دیگر، حضرت مسلم با جمعیت زیادی به حرکت درآمد، در تاریخ «ابن اثیر» آمده است که گویی 30 هزار نفر اطراف مسلم گرد آمده بودند، از این عده فقط 4 هزار نفر دورادور محل اقامت او ایستاده بودند و شمشیر به دست، به نفع مسلم بن عقیل شعار می‎دادند.

این وقایع، مربوط به روز نهم ذی‌الحجه است. کاری که ابن زیاد کرد این بود که عده‌‎ای از خواص را وارد دسته‌‎های مردم کرد تا آنها را بترسانند، خواص هم در بین مردم می‎گشتند و می‎گفتند با چه کسی سر جنگ دارید؟ چرا می‎جنگید؟ اگر می‎خواهید در امان باشید، به خانه‌‎هایتان برگردید. اینها بنی‎امیه‌‎اند، پول و شمشیر و تازیانه دارند، چنان مردم را ترساندند و از گرد مسلم پراکندند که آن حضرت به وقت نماز عشا هیچ کس را همراه نداشت؛ هیچ‌کس!

آنگاه ابن زیاد به مسجد کوفه رفت و اعلان عمومی کرد که همه باید به مسجد بیایند و نماز عشایشان را به امامت من بخوانند!

تاریخ می‎نویسد: مسجد کوفه مملو از جمعیتی شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند، چرا چنین شد؟ بنده که نگاه می‎کنم، می‎بینم خواصِ طرفدارِ حق مقصرند و بعضیشان در نهایت بدی عمل کردند، مثل چه کسی؟ مثل شریح قاضی، شریح قاضی که جزو بنی‌‎امیه نبود! کسی بود که می‎فهمید حق با کیست، می‎فهمید که اوضاع از چه قرار است، وقتی هانی بن عروه را با سر و روی مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیلۀ او اطراف قصر عبیدالله زیاد را به کنترل خود درآوردند.

ابن زیاد ترسید، آنها می‎گفتند: شما هانی را کشته‌‎اید. ابن زیاد به شریح قاضی گفت: برو ببین اگر هانی زنده است، به مردمش خبر بده. شریح دید هانی بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانی به شریح افتاد، فریاد برآورد: ای مسلمانان! این چه وضعی است؟ پس قوم من چه شدند؟ چرا سراغ من نیامدند؟ چرا نمی‎آیند مرا از این‌جا نجات دهند؟ مگر مرده‌اند؟ شریح قاضی گفت: می‎خواستم حرفهای هانی را به کسانی که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیدالله آنجا حضور داشت و جرأت نکردم! جرأت نکردم یعنی چه؟ یعنی همین که ما می‎گوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام می‎داد، تاریخ عوض می‎شد،اگر شریح به مردم می‎گفت که هانی زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیدالله قصد دارد او را بکشد، با توجه به این‌که عبیدالله هنوز قدرت نگرفته بود، آنها می‎ریختند و هانی را نجات می‎دادند. با نجات هانی هم قدرت پیدا می‎کردند، روحیه می‎یافتند، دارالاماره را محاصره می‎کردند، عبیدالله را می‎گرفتند یا می‎کشتند یا می‎فرستادند می‎رفت، آنگاه کوفه از آنِ امام حسین (علیه‌السلام) می‎شد و دیگر واقعۀ کربلا اتفاق نمی‎افتاد! اگر واقعۀ کربلا اتفاق نمی‎افتاد؛ یعنی امام حسین (علیه‌السلام) به حکومت می‎رسید، حکومت حسینی، اگر 6 ماه هم طول می‎کشید برای تاریخ، برکات زیادی داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد.

یک وقت یک حرکت بجا، تاریخ را نجات می‎دهد و گاهی یک حرکت نابجا که ناشی از ترس، ضعف و دنیاطلبی و حرص به زنده ماندن است، تاریخ را در ورطۀ گمراهی می‎غلتاند. ای شریح قاضی! چرا وقتی که دیدی هانی در آن وضعیت است، شهادت حق ندادی؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهندۀ دنیا بر دین، همین است.

به داخل شهر کوفه برگردیم: وقتی که عبیدالله بن زیاد به رؤسای قبایل کوفه گفت بروید و مردم را از دور مسلم پراکنده کنید وگرنه پدرتان را در می‎آورم چرا امر او را اطاعت کردند؟ رؤسای قبایل که همه‌‎شان اموی نبودند و از شام نیامده بودند! بعضی از آنها جزو نویسندگان نامه به امام حسین (علیه‌السلام) بودند، شَبَثْ بن ربْعی یکی از آنها بود که به امام حسین (علیه‌السلام) نامه نوشت و او را به کوفه دعوت کرد، همو، جزو کسانی است که وقتی عبیدالله گفت بروید مردم را از دور مسلم متفرق کنید قدم پیش گذاشت و به تهدید و تطمیع و ترساندن اهالی کوفه پرداخت!

چرا چنین کاری کردند؟ اگر امثال شَبَثْ بن ربْعی در یک لحظۀ حساس، به جای این‌که از ابن زیاد بترسند، از خدا می‌‎ترسیدند، تاریخ عوض می‎شد، گیرم که عوام متفرق شدند؛ چرا خواصِ مؤمنی که دوْر مسلم بودند، از او دست کشیدند؟ بین اینها افرادی خوب و حسابی بودند که بعضیشان بعداً در کربلا شهید شدند؛ اما اینجا، اشتباه کردند.

البته آنهایی که در کربلا شهید شدند، کفارۀ اشتباهشان داده شد. درباره‌ آنها بحثی نیست و اسمشان را هم نمی‎آوریم. اما کسانی از خواص، به کربلا هم نرفتند. نتوانستند بروند؛ توفیق پیدا نکردند و البته، بعد مجبور شدند جزو توابین شوند. چه فایده؟ وقتی امام حسین (علیه‌السلام) کشته شد؛ وقتی فرزند پیغمبر از دست رفت؛ وقتی فاجعه اتفاق افتاد؛ وقتی حرکت تاریخ به سمت سراشیب آغاز شد، دیگرچه فایده؟ لذاست که در تاریخ، عدۀ توابین، چند برابر عدۀ شهدای کربلاست. شهدای کربلا همه در یک روز کشته شدند؛ توابین نیز همه در یک روز کشته شدند. اما اثری که توابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثری که شهدای کربلا گذاشتند، نیست! به‌ خاطر اینکه در وقت خود نیامدند. کار را در لحظه‌ خود انجام ندادند، دیر تصمیم گرفتند و دیر تشخیص دادند.

چرا مسلم بن عقیل را با این‌که می‎دانستید نمایندۀ امام است، تنها گذاشتید؟ آمده بود و با او بیعت هم کرده بودید، قبولش هم داشتید، به عوام کاری ندارم، خواص را می‎گویم، چرا هنگام عصر و سرِ شب که شد، مسلم را تنها گذاشتید تا به خانۀ طوعه پناه ببرد؟ اگر خواص، مسلم را تنها نمی‎گذاشتند و مثلاً، عده به 100 نفر می‎رسید، آن 100 نفر دور مسلم را می‎گرفتند، خانۀ یکیشان را مقر فرماندهی می‎کردند، می‎ایستادند و دفاع می‎کردند. مسلم، تنها هم که بود، وقتی خواستند دستگیرش کنند، ساعتها طول کشید، سربازان ابن زیاد، چندین بار حمله کردند؛ مسلم به تنهایی همه را پس زد، اگر 100 نفر مردم با او بودند، مگر می‎توانستند دستگیرش کنند؟ باز مردم دورشان جمع می‎شدند، پس، خواص در این مرحله، کوتاهی کردند که دوْر مسلم را نگرفتند. ببینید! از هر طرف حرکت می‎کنیم، به خواص می‎رسیم.