شعر آیینی در رثای حضرت باقر علیه السلام

شاعران آیینی کشورمان درباره امام محمد باقر (ع) شعر سرودند. در ذیل به برخی از این اشعار اشاره می‌کنیم:

یوسف رحیمی

روزی که بادهای مخالف امان نداد

هفت آسمان به قافله‌ای سایه بان نداد

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها

خورشید بود همسفر نیزه دارها

دیدی به روی نیزه سر آفتاب را

دیدی گلوی پرپر طفل رباب را

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود

تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

در موج خیز شیون و ناله دویده ای

تا شام پا به پای سه ساله دویده ای

گل زخم های سلسله یادت نمی رود

هرگز غروب قافله یادت نمی رود

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی

یک عمر پا به پای محرم گریستی

محسن حنیفی 

زخمی زهری بود و بر غم مبتلا بود

زهر جگر سوزی که بر دردش دوا بود

پنجاه سالِ عمر او با درد بگذشت

پنجاه سال، او روضه دار کوچه ها بود

تب می نمود و یاد مادر گریه می کرد

او خوب با سردرد و سیلی آشنا بود

لب تشنه بود و زهر آتش زد به جانش

چون یادگاری حسین و مجتبی بود

عادت به «لایوم کیومک» داشت حرفش

یعنی گریز حرف هایش کربلا بود

در خاطرش مانده شلوغی های گودال

جد غریبش را که زیر دست و پا بود

جد غریبی که لباسش را ربودند

غسل و کفن، زخم زیاد و بوریا بود

جد غریبی که سرش منزل به منزل

گاهی به نیزه، گاه در طشت طلا بود

رنگ رخ او شد کبود و زرد؛ جان داد

مانند دایی قاسمش از درد جان داد

حسن لطفی 

عــاقبت آه کشیــدم نفس آخـر را

نفس سوخته از خاطره ای پرپر را

روضه خوانی مرا گرم نمودی امشب

روضه ی آن همه گل، آن همه نیلوفر را

آخرین حلقه ی شب های محرّم هستم

شکر ای زهر ندیدم سحـری دیگر را

باورم نیست هنوز آنچه دو چشمم دیده است

باورم نیست تماشای تنی بی سر را

باورم نیست غروب و حرم و آتش و دود

دیــدن ســوختن چـارقــد دخــتر را

غارت خود و علم، غارت گهواره و مشک

غـارت پیرهــن و غـارت انگشتر را

ذوالجناحی که ز یالش به زمین خون می ریخت

نیـزه هایی که ربـودند ســر اکبر را

آه در گوشه ی ویرانه که دق مرگ شدیم

تا کـه همبـازی من زد نفس آخـر را

کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنیم

بیـن زنجیر نهـان کرد تنی لاغــر را

چنگ بر خاک زدم تا که به رویش ریزم

سرخ دیدم بدنش... تکّه ای از معجر را

علیرضا خاکساری 

بس که میان اهل مدینه زبانزدی

ماندم حسینی یا حسنی یا محمدی

یابن علی چندم این خانواده ای

یا نه علی عالی اعلای سرمدی؟

بالای عرش حضرت حق جایگاه توست

به به چه رتبه ای و مقامی چه مسندی

از مادرت کرم به شما ارث می‌رسد

بعد از کریم شهر پیمبر سرآمدی

هرکس که روزی اش شده پابوسی شما

گفته عجب حریم و ضریحی چه مرقدی...

بی سایه بان - غریب خدا - غصه ای نخور

یک روز می‌رسد بزنیم سقف گنبدی...

از کودکی برای حسین سینه می‌زدم

از کودکی برای حسین سینه می‌زدی

پیر بزرگ شیعه ای و مقتدای ما

ای شاهد همیشگی روضه های ما

گرد و غبار راه توام می تکانی ام؟

نه... باخودت مرا به خدا می رسانی ام

از ابتدای خلقتم آقای من شدی

صبح و مسا شاکر این مهربانی ام

وقتی که دور می‌شوم از تو زمینی‌ام

وقتی که با توام به خدا اسمانی ام

از هفته ام سه شنبه اش آقا برای توست

روزش مدینه‌ای و شبش جمکرانی ام

در راه تو فنا شدنم عشق بازی است

آقا فدای تو همه ی زندگانی ام

آقای خوب من پدر و مادرم فدات

آقای خوب من به فدایت جوانی ام

داری میان روضه خود می کُشی مرا

داری مرا به کرب و بلا می کِشانی ام

آماده ام حضرت آقای روضه خوان

یک دوسه خط روضه برای دلم بخوان

از تشنگی بی حد لب تشنه ها بگو

از لحظه های بی کسی بچه ها بگو

ای ناخدای کشتی طوفان غصه - از

کشتی شکست خورده کرب و بلا بگو

از ضجه های عمه سادات روی تل

از تیر و تیغ و دشنه و سرنیزه ها بگو

از لحظه شلوغی گودال قتلگاه

از هوش رفت حضرت خیرالنسا بگو

از لحظه غروب و هجوم حرامیان

آتش کشیدن حرم و خیمه ها بگو

از لحظه ی غروب و هجوم حرامیان

از شمر و زجر و حرمله ی بی حیا بگو

از کفن و دفن جد غریبت بگو به ما

از پاره پاره پیکر و چند بوریا بگو

ای پابه پای دختر آقای کربلا

از کوچه یهودی شام بلا بگو

کافی است - ای تمامی هستم فدای تو

ای وای از دلت - بمیرم برای تو

 

رضا رسول زاده

از سوز زهر پیکرم آتش گرفت و سوخت

یارب ز پای تا سرم آتش گرفت و سوخت

مسمومم و زبانه کشد شعله از تنم

از این شراره بسترم آتش گرفت و سوخت

من یادگار کرب و بلایم که روز و شب

با روضه هاش خاطرم آتش گرفت و سوخت

می سوخت بین تب تن بابا به خیمه ها

صد بار قلب مضطرم آتش گرفت و سوخت

هنگامه غروب که غارت شروع شد

هر کس که بود در حرم آتش گرفت و سوخت

یک زن نمانده بود که شعله به تن نداشت

چادر نماز مادرم آتش گرفت و سوخت

معجر دگر به روی سر دختری نماند

دیدم که موی خواهرم آتش گرفت و سوخت

خنده دگر ندید کسی بر لب رباب

تا جای خواب اصغرم آتش گرفت و سوخت

در کوفه تا که راس حسین شهید را

دیدم به نیزه ، حنجرم آتش گرفت و سوخت

آتش به جان آل پیمبر شد آشنا...

از آن زمان که مادرم آتش گرفت و سوخت...