تاوان خونی که به ناحق ریخته شد

 ضربه‌های عصا را پی در پی بر سرو صورتش فرود می‌آوردم، با هر ضربه‌ای که به بدنش می‌نشاندم گویی کینه و خشم فروخورده چندین ساله از وجودم پاک می‌شد. سال‌ها دربرابر باجگیری‌هایش سکوت کرده بودم، حالا تمام کینه‌ای را که در سینه حبس کرده بودم بیرون می‌ریختم. به چشمانش که به سقف خشک شده بود نگاه کردم دیگر از آن همه شرارت خبری نبود. عصا را کنارش گذاشتم و بسرعت از آنجا دور شدم.

ناخودآگاه به سال‌ها قبل برگشتم. روز‌هایی که در مغازه آهنگری کارگری می‌کردم. هنگام غروب وقتی دست از کار می‌کشیدم راهم از بازاری می‌گذشت که مغازه‌ها با اجناس رنگ به رنگ در برابرم خودنمایی می‌کردند. همیشه وقتی از کنار مغازه شیرینی فروشی رد می‌شدم به شاگرد مغازه حسودیم می‌شد که چه کار راحتی دارد و هر وقت بخواهد از شیرینی‌های مغازه می‌خورد. کم کم این حسادت مالیخولیایی باعث شد خودم را در رؤیای آن مغازه ببینم. وسوسه‌های شیطانی و یک شبه پولدار شدن کار خودش را کرد. بالاخره تصمیم گرفتم دست به سرقت بزنم. تمام غروب تا پاسی از شب در اطراف مغازه پرسه زدم. درباره دخل و گاوصندوق و اینکه کی مغازه را تعطیل می‌کنند اطلاعات کسب کردم. فردای آن شب به مغازه دستبرد زدم و با شکستن قفل مغازه، دخل و گاوصندوق را خالی کردم.

پول بادآورده به دهانم مزه کرد. بعد از آن هر ماه به یکی از مغازه‌های بازار دستبرد می‌زدم. حالا دیگر یک دزد حرفه‌ای شده بودم و با شاه کلید در مغازه‌ها و گاوصندوق‌ها را باز می‌کردم. بین خلافکار‌ها به هاشم پنجه طلا معروف شده بودم. کم کم از دله دزدی خسته شدم و گفتم باید یک سرقت حسابی انجام دهم. به سراغ مغازه طلا فروشی رفتم. اول دزدگیر مغازه را از کار انداختم و بعد با شاه کلیدی که تهیه کرده بودم براحتی وارد مغازه شدم. گاوصندوق را با کمی زحمت باز کردم. باورم نمی‌شد؛ به یک گنج واقعی رسیده بودم. طلا‌ها و سنگ‌های قیمتی حتی در تاریکی شب هم می‌درخشیدند. غافل از اینکه شاگرد مغازه در بالکن خوابیده و متوجه حضورم شده بود به ناگاه ضربه محکمی پشت سرم وارد شد. کمی تلو تلو خوردم و روی گاوصندوق افتادم. عرق سردی از ترس و درد بر پیشانی ام نشست. کمی گیج شدم، ولی با یک چرخش سریع از ضربه دوم جاخالی دادم. به ناگاه چاقوی ضامن دارم را از جیب بیرون کشیدم. جوان لاغر اندامی را مقابلم دیدم که چوبش را بالا برده بود تا بر سرم فرود آورد. چاقو را در سینه‌اش فرو بردم. دهانش باز بود، ولی حتی نتوانست فریاد بزند.

همان‌طور که چوب در دستش بود؛ روی ویترین مغازه افتاد و دیگر حرکت نکرد. بسرعت مقداری از طلا‌ها را درون ساکم ریختم و از مغازه خارج شدم، اما درست درهمان لحظه مرد کوتاه قد و فربهی را که از وحشت چشمانش از حدقه بیرون زده و دست‌هایش را به علامت تسلیم بالا برده بود مقابل خودم دیدم. لبانش از ترس می‌لرزید. من هم ترسیدم، چون چهره‌ام را دیده بود با این حال چاقو را جلوی صورتش گرفتم و با تهدید گفتم برو گمشو. تا صبح نخوابیدم و از ترس و عذاب وجدان این قتل ناخواسته به خودم می‌پیچیدم. نزدیک صبح زیپ ساک را باز کردم. یک گنج تمام عیار بود. حالا دیگر می‌توانستم به همه آرزوهایم برسم.

تصمیم گرفتم به شهری در شمال کشور بروم و زندگی آرامی برای خودم بسازم. برای تاوان گناهانم نیز تصمیم گرفتم هر چه می‌توانم به نیازمندان کمک کنم. دو سال گذشت یک خانه و کارخانه شالیکوبی خریدم و با دختری در همان شهر ازدواج کردم. حالا دیگر زندگی پرمشقت و روز‌های سخت جایش را به یک زندگی پرزرق و برق و راحت داده بود. در همان سال اول زندگی مشترک من وهمسرم صاحب یک دختر زیبا شدیم. زندگی خوبی داشتیم چند سالی گذشت، در آن شهر همه مرا به‌عنوان مردی ثروتمند و نیکوکار می‌شناختند. یک روز به همراه همسرم و تنها دخترمان برای خرید به بازار شهر رفته بودم که ناگهان متوجه نگاه‌های سنگین و پر از تردید یک مرد شدم. دقایقی طول کشید تا او را شناختم. عرق سرد بر بدنم نشست. او همان مرد کوتاه قد و چاقی بود که در شب سرقت طلافروشی مرا دیده بود. با عجله دست همسر و فرزندم را گرفتم و به خانه برگشتیم، ولی انگار تا خانه تعقیبم کرده بود. حالا نوبت او بود که از من حق سکوت بگیرد. تهدیدم می‌کرد که اگر به او پول ندهم ماجرای قتل و سرقت را به پلیس می‌گوید. باورم نمی‌شد بعد از این همه سال چگونه سرنوشت او را سر راه من قرار داده بود تا انتقام بگیرد.

یک روز جعفر طبق معمول برای باجگیری به سراغم آمد، اما این بار به جای پول چیزی طلب کرد که از شنیدنش دیوانه شدم. او می‌خواست دختر ۱۵ ساله‌ام را برای پسرش بگیرد. می‌دانستم چه نقشه شومی در سر دارد، دخترم تنها وارث ثروت من بود و او با این کار می‌خواست به تمام ثروتم چنگ بیندازد.
چند سالی بود که به بیماری سختی مبتلا شده بودم و با وجود دوا و درمان‌های فراوان هر روز بیماری ام پیشرفت می‌کرد و نحیف‌تر می‌شدم. این موضوع را جعفر و پسرش می‌دانستند و کابوس آن‌ها یک لحظه هم آرامم نمی‌گذاشت. نمی‌دانستم چطور از شرشان خلاص شوم. یک روز همان مرد شیاد مثل همیشه باز با من قرار ملاقات گذاشت. از پشت شیشه مغازه‌اش دیدم پسرش هم درون مغازه است. کمی درنگ کردم. از آن پسر بشدت تنفر داشتم. آن‌ها درون مغازه با هم در حال صحبت بودند که مشاجره‌شان بالا گرفت. یکدفعه جعفر با دادوفریاد عصایش را به قصد کتک زدن پسر بالا برد، ولی کیانوش با دست راستش عصا را از چنگ پدر درآورد. چند نفر از همسایه‌ها داخل مغازه رفتند و میانجیگری کردند. من که شاهد ماجرا بودم بیرون مغازه در پناه درختی مخفی شدم. آنقدر کشیک دادم تا یک یک مغازه‌ها بستند و رفتند. وارد مغازه شدم. جعفر با نیشخندی از من پذیرایی کرد.
بدون اینکه حرفی بین ما ردوبدل شود؛ روبه‌رویش ایستادم. برق شیطنت را در چشمانش دیدم. در حالی که دستکش‌های چرمی‌ام را به‌دست می‌کردم؛ عصایش را برداشتم. مهلتش ندادم و محکم به سرش کوبیدم. ضربه‌ها یکی پس از دیگری بر سروصورتش فرود می‌آمد و او بی‌آنکه بتواند کوچکترین عکس‌العملی نشان دهد نقش بر زمین شد. انتقام سال‌ها باجگیری و سوء‌استفاده‌هایی را که از من کرده بود گرفتم. وقتی پلیس جسد او را در مغازه پیدا کرد به سراغ پسرش کیانوش رفت. همه دیده بودند که او با پدرش درگیر شده و تهدید به قتل کرده بود.

پسر جوان بازداشت شد. با وجود نفرتی که از او داشتم، ولی وجدانم آرام نبود. او بی‌گناه بود. بعد از گذشت چند روز تصمیم گرفتم حقیقت را به پلیس بگویم، اما صبح که از خواب بیدار شدم مأموران پلیس را در حیاط خانه‌ام دیدم. مرا به اتهام قتل جعفر بازداشت کردند. در اداره پلیس فهمیدم شب حادثه هنگام فرار پیپ قدیمی‌ام که اسم خودم بر آن حک شده بود از دستم افتاده بود و در بررسی‌های پلیس، یکی از شاهدان آن را شناخته بود. در بازجویی‌ها بی‌آنکه مقاومت کنم و طفره بروم به قتل اعتراف کردم. دیگر نمی‌خواستم از سرنوشتی که خودم رقم زده بودم فرار کنم. می‌دانستم خون ناحق بالاخره گریبانم را می‌گیرد. بعد از این همه سال در واقع خون آن جوان بی‌گناه در مغازه طلافروشی گریبانم را گرفت. حالا هم در انتظار اجرای مجازاتم، اما نمی‌دانم شاید بیماری‌ام زودتر از طناب دار جانم را بگیرد.