آچار فرانسه حاج قاسم که بود؟

اول تو بگو؛ بگو قهرمان‌ها چه شکلی هستند؟ چطور قهرمان ‌شده‌اند؟ چطور اسم‌شان برای همیشه سرزبان‌ها ماندگار شده؟ بعد بگذار من برایت بگویم که زیر سقف تک تک خانه‌های ایران بزرگ و پهناور خودمان، هزار هزار روایت وجود دارد از زندگی قهرمان‌های واقعی؛ نه آن شخصیت‌های تخیلی فیلم‌های هالیوودی. یکی از این خانه‌ها ، چهار دیواری یک خانه ساده و معمولی است در تبریز. خانه شهید حامد جوانی؛ یکی از همان قهرمان‌های واقعی که گمنامند و کمتر کسی اسم‌شان را شنیده؛ شهید مدافع حرمی که در سوریه و بین غیر ایرانی‌ها، به «شهیدِ ابوالفضلی» معروف شده‌است.

زندگی حامد جوانی اما افسانه نیست، قصه نیست؛ عین حقیقت است. همه آنهایی که حامد را می‌شناسند، شهادت می‌دهند به قهرمان بودنش، به قهرمان رفتنش... بگذار ماجرای رفتنش را اینطور برایت بگویم: «یک روزِ گرم اردیبهشتی، 1400 کیلومتر آن طرفتر از خاک کشورمان ، یک جوان رعنای ایرانی بود و ده‌ها نیروی تکفیری، یک جوان رعنای ایرانی بود و ده‌ها داعشی تا دندان مسلح که از چهار طرف محاصره‌اش کردند و ناغافل به سمتش آتش گشودند...آتش باران تکفیری‌ها که تمام شد، باز هم این جوان ایرانی بود، همانجای قبلی، روی خاک لاذقیه...اما بدون دست، بدون چشم... با یک تن پر از ترکش... اسم این جوان حامد بود ؛‌ حامد جوانی»

 

اینجا خانه یک قهرمان است

اینجا زیر سقف یکی از خانه‌های کوی بنفشه در شهرک نور تبریز، یاد و خاطره یکی از قهرمان‌های کشورمان برای همیشه زنده‌ است؛ قهرمان گزارش ما، دوسال است که نیست، اما خانه هنوز بوی او را می دهد، هر طرف را که نگاه می‌کنیم رد و نشان او را می‌بینیم. عکس‌هایش همه جا قاب شده‌اند و نشسته‌اند روی تن دیوار، از وقتی کم سن‌وسال‌تر بود تا همان روزهای قبل از شهادتش که شده بود یک جوان رعنای بلند قامت که مادر هی قربان صدقه اش برود و بگوید:« باشیوا دولانیم بالام»

عکس‌های روی دیوار، نگاه‌ها را می‌دزدند از همان لحظه ورود.... غریبه باشی یا آشنا، ناخودآگاه چشم در چشم می‌شوی با حامدی که از دو سال و شانزده روز پیش شده یک قاب عکس روی دیوار این خانه. برای اهالی این خانه اما حامد زنده است، درست مثل همان روزها که در همین حیاط می‌دوید و شیطنت می‌کرد. همان روزها که کنج همین اتاق می‌نشست و درس می‌خواند، همان روزهایی که برای اعزام به سوریه لحظه‌شماری می‌کرد.

اینجا حتی عقربه‌های ساعت هم با یاد حامد جلو می‌روند و هرکسی ، هر وقت نگاه بیندازد به ساعت ، اول چشمش به عکس جوان رعنای خانه می‌افتد، بعد عقربه‌هایی که از وقتی حامد رفته انگار کندتر از همیشه حرکت‌می کنند.

این را جعفر جوانی می‌گوید؛ پدر 53 ساله حامد. پدری که از دار دنیا ، دو پسر داشته و حالا یکی از آنها شهید شده ؛ همان پسر کوچکتری که دلشان را گره زده بودند به لبخندهایش ، گریه‌هایش، بیقراری‌هایش. همان ته‌تغاری خانه که هیچ‌کس تاب دیدن یک لحظه دردکشیدنش را نداشت. همان که حالا نیست، جایش اینجا خالی است و داغش کهنه نمی‌شود.

رفتنش اما - چطور رفتنش- افتخار اهالی این خانه است:«ما از همان اول ، همان روزی که حامد آمد و گفت می‌خواهم بروم سوریه ، به او و شجاعتش و ایمانش افتخار کردیم.»

همان اول برای این خانواده می‌شود، پاییز 93 ... یکی از همان روزهای پاییزی و سرد تبریز، که حامد سراسیمه آمد خانه و با ذوق و شوق گفت که یک خبر خوب برای شما دارم. خبر خوب؟! همه اهل خانه نشستند و سراپاگوش شدند تا حامد برایشان بگوید که چه چیزی اینقدر خوشحالش کرده و حامد لب باز کرد و گفت:« یادتان است که من همیشه می گفتم ای کاش 1400 سال پیش به دنیا می آمدم تا بتوانم در رکاب اباعبدالله(ع) بجنگم و از خاندانش دفاع کنم؟ حالا این فرصت برایم پیش آمده ، می‌خواهم بروم سوریه و از خواهر اباعبدالله (ع) دفاع کنم.»

واکنش اهالی خانه بعد از شنیدن این جمله‌ها چه بود؟ جواب را از زبان پدر حامد بشنوید:« به پسرم افتخار کردم، آرزوی هر خانواده شیعه و مسلمانی است که بتواند از دین اسلام و خاندان اهل بیت دفاع کند، پسر من هم هدفی جز این نداشت، چرا رضایت نداشته باشم؟!»

برای اعزام دوباره بیتاب بود

رضایت خانواده حامد جوانی، بهمن ماه 93 ، برای اولین بار او را راهی سوریه کرد و این شد اولین ماموریت خارج از کشور حامد:« با حامد زیاد در ارتباط نبودیم، چون تماس یک طرفه بود ، گهگاهی خودش زنگ می‌زد.»

این را پدر حامد می گوید و حمیده پادبان ، مادر حامد دنباله حرفش را می‌گیرد و می‌گوید:« ما شماره‌ تماسی از حامد نداشتیم، خودش هر ده روز یک بار زنگ می‌زد حالمان را می‌پرسید. می‌گفت حالم خوب است، نگران نباشید، ما هم نمی‌دانستیم دقیقا آنجا چه کار می‌کند فقط می‌دانستیم که از حرمین دفاع می‌کند و به او افتخار می‌کردیم.»

در خلال همان تلفن‌های گاه و بیگاه اما پدر حامد یادش می‌آید که یک بار وقتی این طرف تلفن، اهالی خانه دلتنگی‌هایشان را دریف کرده بودند و شرح این دلتنگی را امواج به سوریه رسانده بودند، حامد در جواب گفته بود :« من اینجا حس خیلی خوبی دارم؛ انگار که تازه به دنیا آمده باشم. من از وقتی اینجا رسیدم خودم را شناخته‌ام ، از خدا می‌خواهم که این جهاد را از من قبول کند؛ شما هم دعا کنید.»

خواستِ ته تغاری خانه را مگر می‌شد نشنیده گرفت و پشت گوش انداخت؛ همین شد که پدر و مادر سر نمازهای شان دعا کردند که خدا جهاد حامد را قبول کند...

این اما حکایت ماموریت اول بود؛ ماموریتی که در آخرین روزهای اسفند با برگشتن حامد به ایران تمام شد؛ پدر حامد هنوز آن روزها را خوب به خاطر دارد:« حامد 25 اسفند 93 به خانه برگشت و نوروز 94 را پیش ما بود. ما از برگشتنش خیلی خوشحال شدیم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که ششم فروردین مراسم عقد حامد را برگزار کنیم و استرس داشتیم که نکند حامد به مراسم نرسد...»

اما حامدی که برگشته بود دیگر آن حامد قبلی نبود؛« حامد خیلی بیتاب بود؛ اصلا نمی‌توانست اینجا دوام بیاورد، مدام می‌گفت باید بروم و درست فردای روز بازگشتش هم من را کنار کشید و گفت : بابا من ازدواج نمی‌کنم. شرایطش را ندارم. گفتم حامد ما با خانواده دختر صحبت کردیم ، قرار گذاشتیم، حالا چطور بهم بزنیم؟ گفت: من می‌دانم که این بار که بروم سوریه ، شهید می‌شوم ؛ دیگر برنمی‌گردم. به خاطر همین نمی‌خواهم ازدواج کنم، من مدت زیادی زنده نیستم. »

بیتابی حامد را مادر، یک جور دیگر برای ما به تصویر می‌کشد:« می‌گفت مامان دعا کن من را زودتر صدا بزنند برای اعزام...بعد که اعزامش چند روز دیر شده بود می‌گفت پس چرا من را صدا نمی‌کنند ؟ نکند دعا نکرده باشی؟... ساکش را آماده بسته بود و گذاشته بود کنار در ، تا هروقت زنگ زدند سریع ساک را بردارد و برود.»

اعزام دوباره و اینبار شهادت

بیتابی‌های حامد برای رفتن به سوریه، تا 21 فروردین ادامه داشت،‌اما بالاخره در این روز با اعزام دوباره او موافقت شد و حامد دوباره رخت دفاع از حرم پوشید ؛ این روز را هم مادر حامد خوب به‌خاطر دارد:« با خوشحالی آمد و گفت مادر می‌خواهم یک قولی از شما بگیرم. من دوباره می‌روم سوریه، اما می‌دانم این بار شهید می‌شوم، قول بده وقتی خبر شهادتم را شنیدی گریه نکنی، گریه تو دشمن را شاد می‌کند... بعد پرسید: راضی هستی ؟گفتم حامدجان ، چرا راضی نباشم؟ من افتخار می‌کنم که تو اینقدر عاشق اهل بیتی ...»

حالا نوبت پدر حامد است که برسد به ماجرای شهادت پسرش؛ لحظه‌هایی که آنها به چشم‌ ندیده‌اند،اما حکایتش را ازدوستان وهمرزمان حامد شنیده‌اند و در این دوسال ، بارها و بارها موقع خواب وبیداری ، توی ذهن‌شان به تصویر کشیده‌اند:« من از دوستانش شنیدم که در منطقه لاذقیه یک روستای شیعه‌نشین در محاصره تکفیری‌ها بوده و اوضاعش آنقدر وخیم بوده که حتی خود نظامی‌های سوری برای آزادی آنجا پیشقدم نمی‌شدند اما حامد و چند نفر ازدوستانش داوطلبانه برای دفاع ازمردم مظلوم ومسلمان آنجا به آن روستا می‌روند. خوشبختانه چون حامد متخصص توپ وموشک بود، توانسته بودند ضربه‌های مهلکی به تکفیری‌ها بزنند و آنها را تا اندازه ای عقب برانند. اما آنها حامد را شناسایی کرده بودند و بالاخره 23 اردیبهشت او را از چهارطرف غافلگیر کرده و زده بودند. حامد از همان روز به کما رفت.»

حالا تن صدای پدرآهسته‌تر ‌است؛ بغض راه گلویش را بسته ،چند لحظه سکوت می‌کند و بعد دوباره می‌گوید:« ما سوم خرداد بود که از این ماجرا مطلع شدیم، درچند روزی که بی‌خبر بودیم چون خودش گفته بود یک ماموریت مهم می‌رود و امکان تماس برایش وجود ندارد،خیلی نگران نبودیم...حتی یادم است،‌آخرین بار سه روز قبل از مجروحیتش با او صحبت کردم، زنگ زد و گفت : بابا من یک چیزی از شما می‌خواهم.گفتم بگو پسرم. گفت: فقط از شما می‌خواهم من را از ته دل حلال کنید.... انگار که به خودش هم الهام شده بود که این مکالمه آخرمان است. »

سوری‌ها به او می‌گفتند شهید ابوالفضلی

« حامد جانباز شده... اسیر شده... شهید شده..چون قابل شناسایی نیست شما را می‌برند سوریه.» خبر ماجرا اینطوری به خانواده حامد رسید؛همینقدر متفاوت...همینقدر سردرگم...همین شد که از همان ابتدا ته دلشان لرزید. حرف‌و حدیث ها درباره حامد زیاد بود، تا اینکه به آنها اطلاع دادند برای رسیدگی به وضعیت حامد ، باید به سوریه بروند و این شد اولین دیدار پدر و پسر بعد از حمله تکفیری‌ها به او:« وقتی به من گفتند که باید خودت به سوریه بروی، فهمیدم که وضع حامد خیلی حاد است، حس پدری‌ام می‌گفت که شرایط خوبی ندارد اما جزئیاتش را نمی‌دانستم.»

جعفر جوانی ، وقتی به سوریه رسید،بالای پلکان هواپیما ایستاد و از همان جا به چهار طرف چرخید و به حضرت‌ زینب (س) سلام کرد وگفت:« من نمی‌دانم حرم مطهرت کدام سمت است،اما خانم این را شنیدم که آخرین وداع اباعبدالله شما خیلی بیتابی می‌کردید، حضرت اباعبدلله دستش را گذاشت روی سینه شما و شما آرام گرفتید، شما را به مادرتان قسم می‌دهم که این آرامش را به قلب من هم برسانید چون من هم می خواهم بروم بالای سر پسر مجروحم...»

پدر حامد این را گفت و رفت بیمارستان و رسید بالای سر حامد ؛ دید که حامد چشم‌هایش را، دست‌هایش را همانجا در لاذقیه جا گذاشته...دید تن پسرش جابه‌جا پر از ترکش است:« بعد از آن هرکسی از ایران زنگ می‌زد و از من می‌پرسید وضعیت حامد چطور است، می‌گفتم برو مقتل حضرت ابوالفضل را بخوان.»

جانبازی حامد اما یک خاطره قدیمی را در ذهن پدر زنده ‌کرد ، یاد روزهایی افتاد که حامد می‌گفت:«دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) از خواهرش دفاع کنم.»

حالا حامد هم، دستهایش را داده بود، تا بال دربیارود و بپرد سمت آسمان ... همان دست‌هایی که قطع شدن‌شان او را در سوریه و بین غیرایرانی‌ها معروف کرده بود به شهید ابوالفضلی:« آنجا مدافعان حرم اسم مستعار دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش می‌گشتیم و می‌گفتیم حامد جوانی ،کسی او را نمی‌شناخت اما می‌گفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده...»

سردارسلیمانی گفت: حامد آچار فرانسه من بود

جعفر جوانی چند روز در سوریه در کنار پسرش ماند تا وضع جسمی او برای پرواز به سمت ایران بهتر شود، بعد پدر و پسر سوارهواپیما شدند و رسیدند تهران، بیمارستان بقیه‌الله. جایی که مادر هم توانست هم او را یکبار دیگر ببنید:« من از پدرش شنیده بودم که وضعیت حامد چطوری است، اما چون به حامد قول داده بودم اصلا گریه نکردم، می‌دانستم که خود حامد به این وضعیتش رضایت دارد... من حامد را با اهل بیت معامله کرده بودم و او را سالم می‌دیدم...»

حامد 20 روز دیگر هم در بیمارستان بقیه الله در کما بود؛ در این 20 روز ،اما مهمان ‌های ویژه‌ای داشت. پدر حامد می‌گوید:« همان اوائل بستری شدن حامد بود که دیدیم سردار سلیمانی خودش آمد برای ملاقات. تا چشم‌اش به حامد افتاد گریه کرد... گفتم سردار شما چرا گریه می‌کنی؟ گفت من برای حامد گریه نمی‌کنم، من برای خودم گریه می‌کنم. حامد راهش را انتخاب کرده بود، موفق شد، رفت...من برای خودم گریه می‌کنم از او و امثال او عقب افتادم...اینها روسفید شدند و من هنوز در آرزوی شهادتم ...»

سردار قاسم سلیمانی به اینجا که رسید رو کرد به پدر حامد و گفت:« من آچار فرانسه نیروهایم را از دست دادم.. حامد آچار فرانسه من بود...هرکاری ازدستش برمی‌آمد در منطقه عملیاتی انجام می‌داد...به خاطر همین ناراحتم.» همین جا بود که پدر حامد از روی صندلی کنار تخت حامد بلند شد و با دست حامد را نشان داد و گفت:« سردار، ناراحت نباش... من آدم‌های زیادی را دیده‌ام که به خاطر دارایی و موفقیت‌شان خدا را شکر می‌کنند و می‌گویند :« هاذا من فضل ربی» اما من می‌گویم: « هاذا من فضل ربی» می گویم: این وضعیت حامد من، از فضل پروردگار من است... من می‌دانم که این بهترین سرنوشت برای او بوده.»

سردار همدانی هدیه رهبری را به دست خانواده حامد رساند

دو روز بعد از ملاقات سردار قاسم سلیمانی از این جانباز مدافع حرم روی تخت بیمارستان بقیه‌الله، او یک مهمان ویژه دیگر هم داشت؛ مهمانی با یک هدیه خاص. روایت این دیدار را هم از زبان پدر حامد بشنوید:« ما بالای سر حامد بودیم که سردارشهید حسین همدانی ، به ملاقات او آمدند. سردار باخودشان یک چفیه و یک انگشتر آورده بودند و گفتند:« این چفیه راحضرت آقا فرستاده‌اند تا روی بدن زخمی حامد بکشید، این انگشتر را هم سیدحسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم آن را متبرک کرده اند و فرستاده‌اند برای حامد، اما فرموده اند: ما می‌دانیم که حامد دیگر دست ندارد که انگشتر بیندازد، این انگشتر را پدرش به دستش بیندازد.» و از همان روز این هدیه ارزشمند، همیشه وهمه‌جا با پدر شهید مدافع حرمی‌است که افتخارش شهادت پسرش است؛ شهادتی که بعد از 42 روز کما، سوم تیر 1394 نصیب حامد شد.

سردار همدانی هم چند ماه بعد یعنی 16 مهر همان سال در سوریه به شهادت رسید.

یک دیدار و یک دنیا خاطره

26 آبان 94 ، تولد 25 سالگی حامد بود؛‌ روزی که خانواده‌اش قرار گذاشته بودند سرمزارش در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز جمع شوند و میلادش را جشن بگیرند. اما این بار حامد برای خانواده‌اش یک هدیه ویژه داشت؛ ملاقاتی به یادماندنی که پدر حامد درباره‌اش به ما می‌گوید:« دو روز قبل از تولد حامد به ما خبر دادند که باید به تهران برویم و سعادت دیدار خصوصی با حضرت آقا نصیب ما شده است. ما هم همگی به بیت رفتیم ، نماز ظهر را با حضرت آقا خواندیم و بعد از نماز ایشان برای ما درباره مدافعان حرم صحبت کردند و فرمودند: مردم ما قدر این شهدای مدافع حرم را 10-20 سال دیگر می‌فهمند. الان نمی‌دانند که وجود اینها چقدر مهم است و چطور امنیت رابه کشور ما آورده‌اند. نمی‌دانند که اینها نظام و اسلام را حفظ کرده‌اند. بعد وقتی می خواستند با ما صحبت کنند،گفتند شما آذری هستید، با من آذری صحبت کنید. خودشان هم از آن به بعد با ما به زبان آذری صحبت کردند.»

حالا نوبت مادر حامد است که خاطره این دیدار را برای ما زنده کند :« موقع خداحافظی من برگشتم به سمت آقا گفتم حاج آقا می‌شود من از شمایک خواهشی بکنم؟ حضرت آقا هم گفتند: شما خواهش نکنید...شما مادر شهید هستید، شما امر بفرمایید. من هم گفتم : آقا من می‌خواهم این انگشتری که در دست شماست، روز قیامت من را شفاعت بکند، ایشان هم همانجا انگشترشان را از انگشت درآوردند و به من دادند. بعد هم یک انگشتر دیگر به امیر پسر بزرگم دادند و همانجا نوه کوچک مان علی را که آن موقع 5 ماهه بود در آغوش گرفتند. ما گفتیم آقا ، حامد در وصیت نامه اش نوشته تنها دلخوشی من علی است، موقعی علی بزرگ شد به او بگویید که عمویت در جهت دفاع از حرم حضرت زینب(س) رفته و شهید شده و بگذارید افتخار بکند. حضرت آقا این را که شنیدند، یک انگشتر هم به علی یادگاری دادند و فرمودند این انگشتر را نگهدارید وقتی علی بزرگ شد به او بدهید تا همیشه یاد عموی شهیدش باشد.»

حالا زیر سقف خانه حامد، بعد از این دیدار به‌یادماندنی، چند هدیه با ارزش وجود دارد، یک قرآن با دست‌نوشته‌ای از مقام معظم رهبری ،سه انگشتر یادگاری و یک چفیه ...هدایایی‌ که خانواده‌اش مثل یک گنج گرانبها یک جای خاص کنار بقیه وسایل به یادگار مانده از حامد نگه‌می‌دارند... مثلا کنار پوتین‌هایش ، لباسهای نظامی‌اش، یادگاری‌هایی که از ماموریت‌های مختلف با خودش آورده بود، کنار همان عکسی که سفارش کرده بود اگرشهید شد با همان عکس تشییع‌اش کنند...

مثلا کنار همان دفترچه ‌یادداشتی که بعد از مجروحیت حامد در جیب لباسش ‌پیدا کردند،‌ همان که نقاشی یک رزمنده بود بدون دست... همان نقاشی‌ای که حامد قبلا هم یکبار وقتی دانشجوی رشته علوم قضایی دانشگاه امام حسین(ع) بود کشیده بود؛ رزمنده‌ای که دست‌هایش قطع شده...انگار که دیده باشد خودش را و آینده‌اش را... انگار که از همان موقع معامله‌کرده باشد دست‌هایش را با یک جفت بال برای پریدن، آسمانی شدن، شهید شدن...